خورشید
شب ها می آیند و ستاره ها روشن...
روزها می آیند و ستاره ها روشن...
همه شادند و زندگی جاریست
و شب و روز ستاره هاشان روشن ...
و من انگار که نیستم در این وادی!!!
و ندارم سهمی از این کره ی خاکی.
چشم من اما؛ خیس به راهی کم نور
و مملو از امیدی که به زمین می ریزد
دست من پر از ساقه های گل های لطیف
که توان تحمل دوری ندارند هرگز
و چه سر سخت منم
که در این بازار نا امیدی رویا
همچنان دل به دیدار تو خوش بین دارم
و چه مسرور که باشد روزی
که تو را تنگ در آغوش گیرم
و آنگاه من هم چون مردم!
ستاره که نه، خورسید دارم...
نظرات شما عزیزان:
|